سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنیاد اسلام، دوستی من و دوستی اهل بیتم است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 8
کل بازدید : 165949
کل یادداشتها ها : 86
خبر مایه

موسیقی


 (به مناسبت 4مین سال گرد شهدای بمب گذاری حسینیه سیدالشهدای شیراز)

24.فروردین.1387

 شنبه ای بود،مثل همه ی شنبه ها.خب ساده است،شنبه برای ما کانونی ها بیش از آنکه معنای روز اول هفته را بدهد،معنای "کانون"  را می دهد.همیشه شنبه یعنی کانون!!


مثل همیشه بود،زود به حسینیه می رسم،گشتی می زنم اطراف حسینیه،جلسه تدارکات است.بچه ها دور هم جمع شده اند.من همیشه

تدارکاتی ها را دوست دارم.می ایستم کنارشان.مسولشان در حال

صحبت کردن است.از شهادت می گوید!تعجب می کنم.فکر می کردم توی جلسه ی تدارکات باید بیشتر بحث کار باشد،کلمن،چای،شربت و ....!!

-"بچه ها!ما مثل شهدا کار نمی کنیم.اگر مثل آنها  بودیم،حتما راهی برای شهادت بود...در شهادت هنوز....!!"

گردنم را کج می کنم.چشمانم انگار دنبال چیزی در آن دور ها می گردد.شهادت...؟!!

شهادت،شهید...!چه واژه های غریبی!ولش کن.

چشم می گردانم دور حسینیه.گوشه ای دیگر،جلسه ی واحد شهداست.مسولش را می شناسم،هم کلاسی هستیم.اتفاقا مسول واحد

هم همین ها را دارد به نیروهایش گوشزد می کند.

-"فاصله ما با نسل جهاد زیاد شده...."

می گذرم.

توی صف نماز می نشینم.

نماز شروع می شود.هق هق کنار دستی ام را می شنوم.پشت سری،جلویی!

مگر اعتکاف است؟؟!!نماز من هم کمی متفاوت است.یاد اعتکاف می افتم...

نماز تمام می شود و سخن رانی شروع.

"خود فریبی" عنوان سخن رانیست.

-"کسی که به مقام فِنا رسیده،ابایی نداره که امشب شب آخر عمرش باشه..."

با یک حساب سر انگشتی مشخص می شود که من اهل فِنا نیستم!با خودم می گویم:"شب آخر عمر؟!!"نا خود آگاه چیز هایی توی ذهنم

غوغا می کنند:نماز قضا،روزه قضا،حق الناس...امانتی

ها....مادرم.....پدرم....چه قدر کار نکرده دارم که قانون "از فردا" شامل حالشان شده....

با خودم می گویم:"کاش می شد زندگی را resetکرد...

این افکار باعث می شود که 5 دقیقه از سخن رانی را از دست بدهم.

چه قدر هوا گرم و گرفته است.

سخن رانی دارد کم کم تمام می شود.2آی فرج شروع...

اصلا من عاشق این "یا الرحم الراحمین" آخر 2آی فرجم که همگی دست جمع فریاد می کشیم....

همان جا که فریاد ها آن قدر به هم گره می خورد که دیگر صدا ها را تشخیص نمی دهی.فقط یک صداست،صدای کانون!!

انگار کسی "لبیک" می گوید!وسط "یا الرحم الراحمین" بچه ها،آرام در دلم لبیک می گویم.تا آخرش...

"لبیک،الهم لبیک،ان الحمد و النعمه لک و الملک،لا شریک لک لبیک...لبیک...لبیک..."

خنک شده ام.

مراسم شروع می شود.

"به مشبک ضریحت،دلم گره خورده

به خدا قسم  این گدا رو،ولش کنی،مرده..."

"ولش کنی،مرده" را آرام می گویم.انگار که باورم نمی شود...فکر می کنم اگر ولم کنی،واقعا می میرم؟!!می میرم.حتما می میرم.حتما روحم

می میرد...

دفه بعد فریاد می کشم:"به خدا قسم این گدا رو،ولش کنی،مرده."

آقای کشاورز دم واحد می گیره:"بی تو ای صاحب زمان،بی قرارم هر زمان"

بی قرارم؟!!یاد سید عبدالکریم می افتم.همان کفاشی که آقا همیشه به ا. سر می زدند و یک بار که آقا ازش می پرسند،آسید،اگر یک هفته

مرا نبینی چه می کنی؟!جواب می دهد،می میرم!آقا می

گوید،راست می گویی.اگر این گونه نبودی،نمی آمدیم...

صاحب زمان!!یعنی صاحب زمان است....یعنی زمان توی مشتش هست.مکان را هم... پس الان هم این جاست.اصلا مگر می شود نباشد؟!!

خجالت می کشم.از آن حس هایی که زیاد به سراغم می آید.وقتی هم می آید،انگار چیزی ته دلم آب می شود...

"از فردا!"....تکرار می کنم:"از فردا"حتما شروع می کنم..!!

-"بی تو مرغی بال و پر بشکسته ام،بی تو آقا جان و دل را داده ام...

کی شود................................"

دارم قول می دهم که...........

همه چیز می لرزد.....

صدا آن قدر زیاد است که نا خود آگاه همه را از جا می کند....

آتش از پنجره ی حسینیه که شیشه هایش خرد شده،بیرون می زند....خاک....دود.....می دوم.....سرفه می کنم.....می دوم.....اشک هایم

نا خود آگاه است.....همه می دوند.....قیافه ها وحشت

زده......ترسان......بوی باروت......بوی گوشت سوخته.....بوی خاک.....یکی را می بینم،با هیجان می پرسم،چی شده؟!کسی حال توضیح

ندارد....من هم نمی خواهم بشنوم.لابد فقط دارم می پرسم...

کفش ها و چادر ها را بیرون می آوریم و روی هم می ریزیم تا هر کسی یکی را بپوشد و از محیط دور شود....سرویس ها سریع راه می

افتند....صدای آژیر آمبولانس.....آتش نشانی.....

هرکس از درب حسنیه بیرون می آیدفانگار 2نیا را به من داده اند....خوشحال می شوم،این یکی هم سالم است.....

راهی برای خبر گرفتن از دوستان و آشنایان نیست....

زمان مثل باد می گذرد.ساعتم را نگاه می کنم،12 است.3 ساعت گذشته و من هیچ نفهمیدم...

میان جمعیت چهره ی آشنایست،دارد 2نبال من می گردد.حتما....مادرم،با اشک بغلم می کند...

من اما مبهوتم،ساکتم،نمی دانم چه شده....!!

نیم ساعت بعد،توی اتاقم.

سیل پیام ها....محمد مهدوی،مسول واحد شهدا،رفت....!!بغض می کنم...چه خوش خدمتی...چه پاسخی....

صبح می شود...نجمه هم آسمانی شد....!خدایا....چهره ی آشنای انتظامات....با آن لبخند همیشگی اش.....

مسعود رضایی،دست روی سینه،به حالت سینه زدن.....رفت!!

تا شب شمار شهدا به 11 می رسد!

بغضم هنوز امان نیافته.لحظه شماری می کنم برای مراسم تشییع.....

نه تشییع شهدای گمنامی که بعد از چندین سال پیکر هایشان پیدا می شود،تشییع یارانمان....دوستانمان....همان ها که کنار خودمان

بودند....با هم سینه می زدیم.....با هم می خواندیم.....با هم 2آ می

کردیم.....دستشان توی دست ما بود و همین چند وقت پیش جلوی گنبد،با هم حاجت خواستیم....تشییع بچه های کانون،بچه های کانون،بچه

های کانون....!!همان کانون خودمان!!!

بالاخره روز تشییع می رسد.همه آمده اند.کانونی و غیر کانونی ندارد.همه می دانند اینها پاک ترین بچه های این خاک بودند.همه می

دانند،همه می سوزند...ما اما انگار چیزی گم کرده ایم.انگار که غمی به

بزرگی حسرت شهادت،روی دلمان مانده  است...!!

حالا معنای جا ماندن را خوب می فهمم.دیگر نمی توانم به نسل پیش از خود غر بزنم که تو نسل جنگی،تو شهید دیدی،تو رفیق از دست

دادی،من اما نسل رنگ و ریا هستم.نسل اینترنت و ماهواره....

یک هفته می گذرد...2نفر دیگر هم با کاروان نور همراه می شوند.کاروانمان هنوز 13 نفریست.14همی هم بعد از 18 روز راهی می شود.راهی

می شود تا مجلس اهل بیتی کانون،14 شهیدی شود....


(کانون فرهنگی رهپویان وصال در شیراز پس از 14 سال فعالیت، نام آشنایی در کشور است. انفجار تروریستی سال 87 منجر به شهادت 14 نفر و مجروحیت 214 نفر عضو کانون شد . کانونی با بیش از 90 هزار عضو جوان که بزرگترین گروه غیر دولتی کشور محسوب شده و همچنان موافقان و مخالفان سرسختی در شیراز و ایران دارد و پایگاه مهمی در فعالیت‌های فرهنگی کشور به شمار می‌رود.)


روی تصاویر کلیک کنید:


شهید غلام موسویشهید محمد علی شاهچراغیشهید علی نصیریشهید علیرضا انتظامیشهید عرفان انتظامیشهید محمد جواد یاقوتشهیده راضیه کشاورز

شهیده نجمه قاسم پورشهید سیّد محمد جواد علویشهید غلامرضا مروجی هاشمیشهید مسعود رضاییشهید محمد جوکارشهید غلام موسویشهید محمد مهدوی



خون شهدا یر دیوار های حسینه سیدالشهدا
شب حادثه
  
http://www.rahpouyan.com/data/pictures/1390/01/24/P10.jpg

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند...

از هرچه که دم زدیم،آن ها دیدند 

ما مدعیان صف اول بودیم...

از آخر مجلس شهدا را چیدند...


 
*4سال گذشت و ما همچنان.....

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ